{خاطرات خیانتکار }
پارت ²⁶
با شدت لبهام رو روی لبهاش کوبیدم .
لب پایینیش رو کمی مکیدم ، که بالاخره همراهی کرد .
بعد از چند دقیقه با صدا ازش جدا شدم . دستم رو روی صورتش کشیدم
با پوزخند گفتم : صورتت کاملا قرمز شده .. و از شدت داغ بودن .. داری میسوزی
- : به عنوان یه هرزه خوب کارتو انجام میدی .
+چی؟
-: وقتی برای من بودی .. هیچی بلد نبودی اما الان کاملا ماهر شدی
+ : تو مدت این ۴ سال حتی با یه مرد هم حرف نزدم . داری چی میگی ؟
- : منم باور کردم .
هولم داد که چَسبیدم به کابینت .
به آرومی دکمه های لباسش رو باز میکرد و به سمتم می اومد . سرش رو توی گردنم فرو برد و آروم لب زد : کار شما هرزه ها اینه که .. فقط برای یه مدت اسباب بازی باشید
قطره اشکی از چشمم چکید و گفتم : درست .. حرف بزن
- : واقعیته .. وقتی باهاتون بازی شد .. باید بندازنتون دور .. تا خواستم بندازمت دور .. خودت رفتی گم شدی ...
هق هقام شدت گرفت .
گفتم : اینجوری حرف نزن
- : حالا که برگشتی .. بزار یه بار دیگه باهات بازی کنم .. و بعد .. دوباره گم شو ..
زبونش رو روی گردنم کشید که زنگ در به صدا در اومد
زود دکمه های لباسش رو بست و گفت : هیچ جا نرو تا بیام .
پشت سرش رفتم . در و باز کرد که جیسونگ گفت : لینویا.. برات یه چیزی اوردم ، میخواستم فردا بیارمش اما خیلی گریه کرد میگفت میخوام ابا رو ببینم
- : ی..یونمی؟
یونمی به آرومی از پشت جیسونگ وارد چهارچوب در شد .
لینو با دهن نیمه باز به یونمی خیره شده بود .
انگار بدنم یخ زده بود و قدرت انجام دادن هیچکاری رو نداشتم .
یونمی به سمت لینو دویید و اسم لینو رو صدا زد : ابااااا ..
دستش و دور گردن لینو حلقه کرد و چشمهاش رو بست
لینودستش و روی کمر یونمی کشید
لینو : یونمی دخترم .. خودتی ؟
با شدت لبهام رو روی لبهاش کوبیدم .
لب پایینیش رو کمی مکیدم ، که بالاخره همراهی کرد .
بعد از چند دقیقه با صدا ازش جدا شدم . دستم رو روی صورتش کشیدم
با پوزخند گفتم : صورتت کاملا قرمز شده .. و از شدت داغ بودن .. داری میسوزی
- : به عنوان یه هرزه خوب کارتو انجام میدی .
+چی؟
-: وقتی برای من بودی .. هیچی بلد نبودی اما الان کاملا ماهر شدی
+ : تو مدت این ۴ سال حتی با یه مرد هم حرف نزدم . داری چی میگی ؟
- : منم باور کردم .
هولم داد که چَسبیدم به کابینت .
به آرومی دکمه های لباسش رو باز میکرد و به سمتم می اومد . سرش رو توی گردنم فرو برد و آروم لب زد : کار شما هرزه ها اینه که .. فقط برای یه مدت اسباب بازی باشید
قطره اشکی از چشمم چکید و گفتم : درست .. حرف بزن
- : واقعیته .. وقتی باهاتون بازی شد .. باید بندازنتون دور .. تا خواستم بندازمت دور .. خودت رفتی گم شدی ...
هق هقام شدت گرفت .
گفتم : اینجوری حرف نزن
- : حالا که برگشتی .. بزار یه بار دیگه باهات بازی کنم .. و بعد .. دوباره گم شو ..
زبونش رو روی گردنم کشید که زنگ در به صدا در اومد
زود دکمه های لباسش رو بست و گفت : هیچ جا نرو تا بیام .
پشت سرش رفتم . در و باز کرد که جیسونگ گفت : لینویا.. برات یه چیزی اوردم ، میخواستم فردا بیارمش اما خیلی گریه کرد میگفت میخوام ابا رو ببینم
- : ی..یونمی؟
یونمی به آرومی از پشت جیسونگ وارد چهارچوب در شد .
لینو با دهن نیمه باز به یونمی خیره شده بود .
انگار بدنم یخ زده بود و قدرت انجام دادن هیچکاری رو نداشتم .
یونمی به سمت لینو دویید و اسم لینو رو صدا زد : ابااااا ..
دستش و دور گردن لینو حلقه کرد و چشمهاش رو بست
لینودستش و روی کمر یونمی کشید
لینو : یونمی دخترم .. خودتی ؟
۳.۰k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.